وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می خواست بشکند
یک لحظه
از خیال پریشان من گذشت
« بر شانه های تو ...»
بر شانه های تو می شد اگر سری بگذارم
وین بغض درد را
از تنگنای سینه بر آرم
به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می توانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند .
ذهن را درگیر با عشـقی خیالی کرد و رفت
جمله های واضـح دل را سوالی کرد و رفت
چون رمیدن های آهـو نـاز کردن های او
چشم و دستان مراحالی به حالی کرد و رفت
خسته و در به در شهر غمم
شبم از هرچی شب سیاهتره
زندگی زندون سرد کینه هاست
رو دلم زخم هزارتا خنجره
چی میشد اون دستای کوچیک و گرم
رو سرم دست نوازش میکشید
بستر تنهایی و سرد منو
بوسه گرمی به آتش میکشید
چی میشد تو خونه کوچیک من
غنچه های گل غم وا نمیشد
چی میشد هیچ کسی تنهام نمیذاشت
جز خدا هیچ کسی تنها نمیشد
خسته و در به در شهر غمم
شبم از هرچی شب سیاهتره
زندگی زندون سرد کینه هاست
رو دلم زخم هزارتا خنجره
چی میشد اون دستای کوچیک و گرم
رو سرم دست نوازش میکشید
بستر تنهایی و سرد منو
بوسه گرمی به آتش میکشید
چی میشد تو خونه کوچیک من
غنچه های گل غم وا نمیشد
چی میشد هیچ کسی تنهام نمیذاشت
جز خدا هیچ کسی تنها نمیشد
سلام آخر
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه ی عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای قطره شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته
تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویا فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشم واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی
اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه