مشیت ورحمت خداوند برای انسان هر چه باشد یقینا بدون همکاری خود شخص نمی تواند جامه عمل بپو شد . «استلا تریل مان»
یک استادی با شاگردش در صحرا راه می رفتند . استاد به شاگردش می گفت که باید همیشه به خداوند اعتماد کند چون او از همه چیز آ گاه هست . شب فرا رسید و آنها تصمیم گرفتند که اطراق کنند . استاد خیمه را برپا کرد وشاگردش را فرستاد تا اسبها را به سنگی ببندد . اما شاگرد وقتی به کنار سنگ رسید به خودش گفت: استاد دارد مرا آزمایش می کند . اومی گوید خداوند از همه چیز آگاه است .آنوقت از من می خواهد که اسب ها را ببندم . او می خواهد ببیند آیا من ایمان و توکل دارم یا نه . سپس به جای اینکه آنها را ببیند دعای مفصلی خواند و آنها را به خداوند سپرد.
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدند دیدند که اسبها رفته اند . شاگرد که ناامید شده بود نزد استاد رفت و شکایت کرد که دیگر حرف او را باور نخواهد کرد .چون خداوند از هیچ چیز مراقبت نمی کند وفراموش کرد که اسب ها را نگهداری کند . استاد جواب داد : تو اشتباه می کنی خداوند می خواست از اسب ها نگه داری کند ولی برای این کار نیاز به دستان تو داشت که افسار آنها را به سنگ ببندد.
به خدایت اعتماد و توکل کن اما فراموش نکن که افسار شترت را به درخت ببندی
«ضرب المثل عربی»
جایگاه من در بهشت کجاست؟
حضرت موسی هنگامی که برای مناجات با خدا به طور می رفت ،در راه عابدی را در دیرش مشغول عبادت دید، آن حضرت نزد او نشست و پرسید: چند سال لست در این دیر عبادت می کنی ؟عابد گفت هفتاد سال!
چون وقت ناهار شد، عابد سفره اش را پهن کرد و شروع به خوردن غذای خود کرد ،بی آن که چیزی از آن به موسی تعارف کند! مدتی بعد موسی برخاست تا به جانب طور رود، عابد به او گفت ای موسی، از خدایم بپرس که جایگاه من در بهشت کجاست ؟
موسی از نزد او رفت و در راه با عابدی دیگرملاقات کرد ،و از او پرسید: چند سال است عبادت می کنی؟ عابد گفت چند سالی است. موسی نزد او نشست ،سپس عابد سیبی آورد و گفت: به جز این سیب چیز دیگری ندارم و همین را باهم تقسیم می کنیم! او نیمی از سیب را به موسی داد و نیم دیگرش را خودش تناول کرد.اندکی بعد موسی برخاست تا خداحافظی کند.عابد گفت از پروردگارم بپرس ،جایگاهم در بهشت کجاست؟
موسی در کوه طور راجع به آن دو عابد از خدایش پرسید.وحی آمد که عابد اول در آتش است و عابد دوم جایگاهی پسندیده در بهشت دارد !موسی تعجب کرد چون نخستین عابد هفتاد سال خدا را عبات کرده بود در حالی که عبادت دومی از چند سالی فراتر نمی رفت !از پروردگار علت این امر را پرسید ،وحی آمد که اولی غذا را از تو دریغ داشت حال آن که دانست تو بنده و دوست منی ،اما دومی تنها سیبی را که داشت با تو تقسیم کرد!چون موسی باز گشت آنچه را که خداوند به او وحی فرموده بود، به اطلاع آن دو رساند عابد اول هنگامی که خبر دوزخی بودن خود را شنید، از موسی تقاضا کرد از خدایش دو چیز را برای او بخواهد:
الف) آنقدر پیکر او را بزرگ کند که تمامی جهنم را پر سازد!
ب)او را در جهنم خاص جای دهد، زیرا تاب شنیدن ناله ی عذاب شوندگان را ندارد!
موسی با خداوند مناجات کرد و تقاضای آن عابد را به خداوند عرضه داشت. وحی آمد که او را به بهشت مژده بده! موسی از خدا پرسید: خدایا علت چیست؟ خداوند گفت: چون او تاب شنیدن ناله ی عذاب شوندگان را ندارد!...
کمک به دیگران کمک به خود ماست
در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می دانست که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ می زد و می مرد. علی رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می دانست وقت زیادی ندارد.
در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود. او می بایست تصمیم خود را می گرفت. دستکشهای خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ زده زانو زدو دستها و پاهای او را ماساژداد. مرد یخ زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک میکردند. کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین می رفت.
ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خودمون کمک می کنیم. خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی می تونه از بار دلهای خودمون کم کنه.
به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می دهید نه تنها او به شما فکر می کند، بلکه خداوند نیز به شما فکر می کند.
دستهایی که در راه خدمتند، مقدستر از لبهایی هستند که دعا می خوانند.
هنری جیمز می گوید: سه چیز در زندگی بشری اهمیت دارد. نخست مهربانی، دوم مهربانی، سوم مهربانی.
داستان : همه چهار زن دارند
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول ..................
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب برید
داستانی کوتاه و جالب :یک حرکت زیبا
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!