رنج درون، نشاط بیرون
یک دکتر روانشناسی بود که هر کس مشکلات روحی و روانی داشت به مطب ایشان مراجعه می کرد و ایشان با تبحر خاصی بیماران را مداوا می کرد و آوازه اش در همه شهر پیچیده بود.
بیمار در جواب گفت: آقای دکتر من همان دلقکی هستم که در آن تئاتر برنامه اجرا می کنم.
دیروز خواب دیدم با یک دسته گل اومده بودی به دیدنم،
با یک نگاه مهربون...
همون نگاهی که سالها آرزو شو داشتم
و از من دریغ می کردی،
گریه کردی و گفتی دلت برام تنگ شده،
ولی من فقط نگات کردم...
وقتی رفتی سنگ قبرم از اشکت خیس شده بود .
!......
__!......
____!......
______!.......
کجا؟ کجا؟ این پله ها می رسه به پشت بوم, یه وقت از دوری من نری از بالای پشت بوم بپری
##o<-<####
چیه فکر کردی از دوریت رفتم رو ریل قطار خوابیدم که خودمو بکشم ؟؟
.
.
.
نه داداش !! اگه گوشیتو 90 درجه به سمت راست بچرخونی میبینی که به کوریه چشم حسود دارم از نردبون ترقی بالا میرم !!
### 0<-<####
هی! این کار رو نکن! از روی ریل بلند شو! قطار میاد زیرت می گیره... تو فقط مدت کوتاهی منو ندیدی! صبور باش! دوباره منو می بینی
کی چه گلی دوست داره؟
نجارها: گل میخک
دزدها: گل شب بو
قصاب ها:گل گاو زبون
پارچه فروش ها: گل اطلسی
دندون پزشک ها: گل مینا
و من...
من تو رو دوست دارم ،
تو زیباترین و نازترین گلی هستی که من دوستش دارم...
داستان خودکشی یک جوان
تو یه یک کویر دور یه درختی خسته بود
یه درختی نا امید که دلش شکسته بود
روی اون درخت پیر یه طناب پاره بود
اون طناب دار یه عاشق بیچاره بود
شبی از شبهای غم که هوا گرفته بود
رفتنش رو به کویر به کسی نگفته بود
رفت و رفت تا که رسید اون طناب دار و بست
به دلش گفت که باید دیگه از دنیا گسست
طناب دار و گرفت دور گردنش گذاشت
چشماشو بست و دیگه رو لبش خنده نداشت
ادامه این شعر زیبا را در ادامه مطلب بخوانید