یک سال نقش فاصله هامان سکوت بود
شاید برای حرف زدن از عشق زود بود
ای کاش قفل سخت سکوت تو می شکست
یا در نگاه سرد تو خورشید می نشست
من موج خسته بودم و تو ساحلم شدی
بایک نگاه ساکن شهر دلم شدی
اکنون ولی به ساحل باور رسیده ام
دیگر گذشت فصلی و به آخر رسیده ام
آری کویر تشنه به باران نمی رسد
این قصه تا ابد به پایان نمی رسد...
آلبوم جدید و زیبای مهدی مقدریان به نام پرونده
برای دانلود این آلبوم زیبا به ادامه مطلب مراجعه کنید
لاف عـشق و عـاشقی را وه چه آسان می زنیم
خــود خـزانـیـم و دم از شــوق ِ بـهاران می زنیم
بر زبان جاری همه مهر است و عهد است و وفا
لـیـک جـمـلـه در عمل خنجر بـه یـاران می زنیم
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
« شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید.»
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید
و برای خواندن جواب به ادامه مطلب برید