به درگاه تو مینالم به زاری...مرا بگذار با این ناله هایم
به آه در گلو بشکسته سوگند... به سوز سینه های خسته سوگند
به غم پرورده محنت نسیبی ... که در خون جگر بنشسته سوگند
به اشک مادری کز داغ فرزند ... فرو ریزد به رخ پیوسته سوگند
به بیماری که در هنگامه مرگ ... بر آید ناله اش آهسته سوگند
به آن برگشته ایام نگون بخت ... که راهش از همه سو بسته سوگند
«مرا در بی کسی پیوسته کس باش»
« به وقت ناله ها فریاد رس باش »
O shield me from his rage, celestial Powers!
This tyrant that embitters all my hour.
Ah, Love! you"ve poorly play"d the hero"s part,
You conquer"d, but you can"t defend my heart.
When first I bent beneath your gentle reign,
I thought this monster banish"d from your train:
But you would raise him to support your throne,
And now he claims your empire as his own;
Or tell me, tyrants, have you both agreed
That where one reigns, the other shall succeed?
ای که سیاه چشمات ، همرنگ روزگارم
از دست تو چه روز و چه روزگاری دارم
هزار تا وعده دادی نیومده ما رو کاشتی
این دل مهربونو چشم انتظار گذاشتی
برای بی وفایی هزار بهونه داری
هزار و یک شکایت ، از این زمونه داری
چشم انتظارم نذار تاریک و تارم نذار
بیشتر از این غصه رو، رو کوله بارم نذار
چه روز و روزگاریه ، وای چه شبای تاریه
دل پی بی قراری و عاشق ما فراریه
روز و روزگاری بود زمستون و بهاری بود
تو شادی و تو غصه مون حال و هوای یاری بود
She was a darling with her roses, though what I
like is lavender for I can dry it and
nothing is blue like that, so here I am,
in my arms a bouquet of tragic lavender,
the whole history of Southern France against my
chest, the fields stretching out, the armies
killing each other, horses falling, Frenchmen
dying by the thousands, though none for love.
و نگاه من هر روز به پیچک دیوار همسایه خیره میماند
او نیز مانند من است با نسیمی آرام بر خود میلرزد
و نگاه سرد من هر روز خیره میماند
به افتادن برگ های بی جان پیچک
با خود عهد کردم
با افتادن آخرین برگ من نیز تا ابد آرام گیرم
روزها و ساعت ها میگذرند
و انتظار به سر نمی آید
آخرین برگ در برابر باد و باران میایستد و میماند
و نگاه سرد و خسته ی من هنوز هم
آخرین برگ را میبیند
و ای کاش کمی زودتر میدانستم
آخرین برگ هنر پیرمرد نقاش همسایه است
که دیگر در بین ما نیست
حال دیگر شاید تنها آرزویی باشد
دیدن افتادن آخرین برگ
و رفتن من...