قصه تلخ وداع
سراپای دلم را لرزاند
یاد او افتادم
که به یک سیب
دلش می خندید
و به یک آه بلند
نفسش عادت داشت
روبرو تا ته کوچه
زمین برفی بود
خوب در یادم هست
آسمان آبی بود
باد سردی به تماشا می شد
برگ زردی رقصیدن گرفت
او از آن کوچه گذشت
دل من باز گرفت!
وقت رفتن نمیخوام ببینمت
میدونم ببینمت کم میارم
اگه یک لحظه فقط نگام کنی
دلم و پشت سرم جا میذارم
اگه خونسرده نگام به دل نگیر
دل تو یه روز ازم خسته میشه
اگه اسمم و فقط صدا کنی
راه رفتن واسه من بسته میشه
وقت رفتن نباید گریه کنی
اینجوری دلم برات تنگ نمیشه
میدونم هرجای دنیا که باشم
تو دلم عشق تو کمرنگ نمیشه
توی اوج زمستون واسم از بهار می خوندی
چرا رفتی و نموندی
چرا رفتی و گذاشتی دل سنگمو زیر پات
این آخری یادت میاد
یادت میاد گفتم بهت حرفاتو باور ندارم
تو رو با یادگاریتو پشت سرم جا میذارم
یادت میاد گفتی بهم یه روزی ترکم می کنی
رفتی و من تا به هنوز چشم به در منتظرم
رفتی تا باور بکنم حرف دل شکستتو
رفتی تا باور بکنم زخمای قلب خستتو
رفتن تو برای من به معنی تباهی بود
رفتن تو برای من حسرت یه عمر تنهایی بود
سالهاست که دلم را رهسپار قلب تو کرده ام. سالهاست که چشمانم را به ندیدن تو عادت داده ام . سالهاست که در کنج گرفته ی اتاق فقیرانه ام خاطرات تو را میشمارم . میدانی چرا؟ چون آنروز که به من و دلم گفتی آمده ای تا شریک خاطرات کهنه زندگی ام شوی و خاطراتی نو را برایم رقم بزنی هیچوقت نگفتی که یکروز ترکم میکنی و من هنوز منتظرم . منتظر روزی که تو بیایی و بگویی که ......
سالهاست که مرا از یاد برده ای. چرا ؟
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام
گوئیا « او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم
همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام
می روم ... اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا ... ؟ منزل کجا ... ؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
« او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
آه ... آری... این منم ... اما چه سود
«او» که در من بود، دیگر، نیست، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
«او» که در من بود، آخر کیست، کیست؟
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را